سفارش تبلیغ
صبا ویژن








به یاد او

کنار برکه دریا یادمان رفت...


نوشتن با الفبا یادمان رفت...


و باران با ترانه باز بارید...


ولی گیلان زیبا یادمان رفت...


معلم آمد و ما پیش پایش...


دگر برپا و برجا یادمان رفت...


به قدری حرمت بابا شکستیم...


که مشق آب بابا یادمان رفت...


به ما تکلیف نوروزی ندادند...


که طعم سیب حالا یادمان رفت...


پس از طوفان به ساحل چون رسیدیم...


به سرعت ناخدارا یادمان رفت...


قطار و ریل و پطروس،سد و انگشت...


چه شد ما ریزعلی ها یادمان رفت...


میان جمع ما یک مرد کم بود...


ولی تقسیم و منها یادمان رفت...


همیشه منتظر بودیم اما...


نگفتیم آنقَدر تایادمان رفت...


سر صف ها دعای عهد خواندیم


ولی صاحب زمان را یادمان رفت....


شکستیم عهد و پیمان با دل خویش....


چه شد تصمیم کبری یادمان رفت...


نوشته شده در پنج شنبه 93/3/8ساعت 11:34 عصر توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



من به اصرار غزلهایم تورا خط میزنم

 

بی صدا بی تیشه امشب از دلت دل میکنم

 

آنقدر در چشم مردم چشم تو چرخید تا

 

شد فراموشت همان که عاشقش بودی منم

 

با تمام طعنه های تلخ تو حس میکنم...

 

تاروپودی از حقارت دارد این پیراهنم

 

مانده ام توی اتاقی که تو تعیین کرده ای

 

با همان زخم زبان هایی که دائم برتنم....

 

در اتاقی که برایم خاطرات خوب داشت...

 

جشن عقد و در لباس عاشقی رقصیدنم

 

قفلی از بی اعتمادی میزدی هرشب به در

 

تا بفهمانی به من معنی غیرت یا جنم...!

*

سیلی از او خورده بودم باورش هم سخت بود

 

باهمان دستی که می انداخت دور گردنم....!

 

دائما مثل عروسک با دلم تا میکند

 

یک نفر باید بفهماند به او من یک "زنم"

 

دیگر از ذهن تمام خاطراتم برده ام...

 

اسم مردی را که من مردانه تر خط میزنم...!


نوشته شده در پنج شنبه 93/3/8ساعت 11:31 عصر توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



من، حبـــّــــــه ی قــــــــند توأم، بردار چایـــت را !

حــــــل کن در آن قانـــــونِ تـــلخ ِ انـــــزوایت را

کی میرسد آلوچــــــه های چــــــشم ِ برّاقت...؟

در چشم خـــیسم می تکانی شاخـــــه هایت را ؟

اســطوره ی آرامـــــــشم بودی ولـــــــــی حالا...

لـه کرده ای حــــــــــسّ مرا بردار پایــــــــــــت را!


تو عاشــــــقی یا مـــن؟ نمیدانم! بــــــیا امشب...

با فرمـــــــــــــولی اثـــبات کن این ادعــــایت را

یک لحظه عاشق باش و من هم عشــق تو باشم

یک ثانــــــیه با من عوض کــــــن خب تو جایت را!

صف میکشی با شاه و سربازت دراین شــــطرنج

رو کــــــن برایم نقشـــــه های کودتـــــایت را!

سر می بُری نســـل ِ تمـــــــام خاطــــــــــراتم را

مختـــــومه کن پرونـــــده ی جرم و جنایــــت را


من وصـــــــــــله ی ناجور هر پیراهنــــــــی هستم

دیگر تو مجبوری بنوشــــــــــــی تلــــــــخ!چایت را

...

جغرافیای ســــــــــرد چشمانم مه آلــــــوده ست

دیگر برای گـریه کردن شانـــــــــه هایت را ........


نوشته شده در پنج شنبه 93/3/8ساعت 11:29 عصر توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |




نوشته شده در شنبه 93/2/20ساعت 12:57 صبح توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



ترک کردن آدمها هم آدابی دارد

اگر لیاقت ماندن ندارید لا اقل درست ترکشان کنید تا ترک برندارند...


نوشته شده در چهارشنبه 93/1/27ساعت 11:53 عصر توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



 

میدانستم غزل خدافظی ات مثنوی هزار برگ خواهد شد

اما سکوت کردم

نه به علامت رضا .. ! نه به علامت تسلیم

واژه ها در دهانم یخ بسته بودند

بی هیچ کلامی به خدایت سپردم

و کودکانه چشم هایم را به در دوختم


سالها گذشته است .

و من همان ساده ی
قدیمی ام

 


کمی شکسته شده ام

اما هنوز هم عاشق خوشباورم

آنقدر ک اگر برگردی و بگویی

پشت چراغ قرمز مانده ام


باور خواهم کرد

نوشته شده در پنج شنبه 92/11/3ساعت 10:50 عصر توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



حرفی نیست...

فقط می نویسم...

ان روزها نیاز بیشتری دارم

به دوست داشتن,

به دیده شدن,

به این که من باشم و محبت تو...

من باشم و حمایت تو...

من باشم و شانه ای برای اشکهایم...

نیستی و هیچ کس جای این نبودن هایت را

پُرنکرد و نخواهد کرد!!!

نیستی و

دلم برایت تنگ شده...

اینها حرفی نیست که...

تو به رفتنت ادامه بده...


نوشته شده در پنج شنبه 92/11/3ساعت 10:32 عصر توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



تاریخ تولدت مهم نیست, تاریخ" تبلورت "مهمه...

اهل کجا بودنت مهم نیست, " اهل و بجا بودنت"مهمه...

منطقه زندگیت مهم نیست, "منطق زندگیت"مهمه...

وگذشته ی زندگیت مهم نیست,
 
امروزت مهمه که چه گذشته ای رو واسه فردات می سازی...

نوشته شده در شنبه 92/10/14ساعت 11:13 عصر توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



" آینــــده ای " خواهـــم ساخت که ,

 

 " گذشتــــه ام " جلویــــش زانــو بزنــــد ...!

 

 قـــرار نیـــســــت مــــن هــــم

 

دلِ کس دیـــگری را بســــوزانم ...!

 

 برعـــــکــــس کســــی را که وارد زندگیــــم میشــــود ,

 

 آنـــقـــدر خوشبخت می کنــــم کـــــه ,

 

 به هـــر روزی که جــای " او " نیـستـی به خودت

 

"لعنـــت " بفـــرستـی......

 

چند خط....

چقدر دلم تمام شدن میخواهد ..

از ان تمام شدنهایی که بشود نقطه سر خط .

وانگاه دیکته تمام شود ومن دیگر اغاز نشوم..

 

یه روزی می رسد.....

یه روزی میرسد که یک ملافه ی سفید پایان میدهد...

به من.. به شیطنت هایم...به دردها و غصه هایم....

به خنده های بلند و تلخم...

روزی که همه بادیدن قطعه عکسم بغض میکنند...

و میگویند. دیوانه دلمان برای بچه بازیهایت تنگ شده...

کجایی؟

 


نوشته شده در جمعه 92/10/6ساعت 11:35 عصر توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



      سلام ای چشم بارانی ! پناهم می دهی امشب ؟
      سوالم را که می دانی ! پناهم می دهی امشب ؟

      منم آن آشنای سالیان گریه و لبخند
      و امشب رو به ویرانی ، پناهم می دهی امشب ؟

      میان آب و گل رقصان ، میان خار و گل خندان
      در آن آغوش نورانی ، پناهم می دهی امشب ؟

      دل و دین در کف یغما و من تنها و من تنها...
      در این هنگام رو حانی ، پناهم می دهی امشب ؟

      به ظلمت رهسپار نور و از میراث هستی دور
      در آن اسرار پنهانی ، پناهم می دهی امشب ؟

      رها از همت بودن ، رها از بال و پر سودن
      رها از حد انسانی ، پناهم می دهی امشب ؟

      نگاهت آشنا با دل ، کلامت گرمی محفل
      تو از چشمم چه می خوانی ؟ پناهم می دهی امشب ؟


نوشته شده در جمعه 92/10/6ساعت 11:29 عصر توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |





Design By : ParsSkin.Com


.