سفارش تبلیغ
صبا ویژن








به یاد او

      سلام ای چشم بارانی ! پناهم می دهی امشب ؟
      سوالم را که می دانی ! پناهم می دهی امشب ؟

      منم آن آشنای سالیان گریه و لبخند
      و امشب رو به ویرانی ، پناهم می دهی امشب ؟

      میان آب و گل رقصان ، میان خار و گل خندان
      در آن آغوش نورانی ، پناهم می دهی امشب ؟

      دل و دین در کف یغما و من تنها و من تنها...
      در این هنگام رو حانی ، پناهم می دهی امشب ؟

      به ظلمت رهسپار نور و از میراث هستی دور
      در آن اسرار پنهانی ، پناهم می دهی امشب ؟

      رها از همت بودن ، رها از بال و پر سودن
      رها از حد انسانی ، پناهم می دهی امشب ؟

      نگاهت آشنا با دل ، کلامت گرمی محفل
      تو از چشمم چه می خوانی ؟ پناهم می دهی امشب ؟


نوشته شده در جمعه 92/10/6ساعت 11:29 عصر توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



اگه گریه بزاره مینویسم کدوم لحظه تورو ازمن جداکرد

نگو اصلا نفهمیدی. نگو نه

تو بودی اونکه دستامو رها کرد

خودت گفتی خداحافظ. تموم شد .منو تو سهممون از عشق این بود

خوده تو حرمت عشقو شکستی. بریدی. آخره قصه همین بود

اگه مهلت بدی یادت میارم روزایی رو که بی تو عین شب بود

تموم سهمت از دنیا عزیزم بزار یادت بیارم یک وجب بود

بهت دادم تمومه آسمونو. خودم ماهت شدم آروم بگیری

حالا ستاره ها دورت نشستن. منو ابری گذاشتی داری میری؟

بیا برگرد ازین بن بست بی عشق. بزار این قصه اینجوری نباشه

آخه بذر جدایی رو چرا تو ؟ چرا دستای تو باید بپاشه؟

خداحافظ نوشتن کارمن نیست.آخه خیلی باهات ناگفته دارم

اگه گریه بزاره مینویسم. اگه مهلت بدی یادت میارم

اگه کریه بزاره مینویسم کدوم لحظه تورو ازمن جدا کرد

نگو اصلا نفهمیدی .نگو نه

تو بودی اونکه دستامو رها کرد.....

 ماهی مرده

راحت بخواب ای شهر آن دیوانه مردست

درپیله ابریشمینش پروانه مردست

درتنگ دیگر شوق دریا غوطه ور نیست

آن ماهی بدبخت خوشبختانه مردست

یک عمر زیرپا لگد کردند اورا

 حالا که میگیرند روی شانه مردست..........


نوشته شده در جمعه 92/8/3ساعت 10:56 عصر توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



پایانی برای قصه ها نیست

نه بره ها گرگ میشوند ونه گرگها سیرمیشوند...

خسته ام از جنس قلابی آدمها.....

دار میزنم خاطرات کسی را که مرا دور زده.

حالم خوب است اما گذشته ام درد میکند.......


نوشته شده در پنج شنبه 92/6/21ساعت 5:50 عصر توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



روزگاری بیدی را شکستند به نامردی تبر به ریشه اش بستند

ولی افسوس همانهایی شکستند که روزی زیر سایه اش می نشستند.

 

یادم نیست...

اسم من چیست؟
 

خدایا چه کنم یادم نیست.

من که همسایه ی نزدیک شقایق بودم.

پا شدم آمدم اینجا چه کنم ؟ یادم نیست.

من چرا از تو بریدم و چرا برگشتم.

و بنا شد که دلم را چه کنم یادم نیست.

 

هم بغض دریا....

برو ای خوب من ، هم بغض دریا شو ، خداحافظ !

برو با بی کسی هایت هم آوا شو ، خداحافظ !

تو را با من نمی خواهم که « ما » معنا کنم دیگر …

برو با یک « من» دیگر بمان « ما » شو ، خداحافظ !

 

غصه.....

بـزرگ که میشــــوی ؛

غصـه هایت زودتـر از خـودت قـد می کشــند ، درد هـایت نــیز !

 غــافل از آنکه لبخــندهـایت را ،

در آلبــوم کـودکــی ات جــا گــذاشتــی...

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/2/25ساعت 11:23 عصر توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



چقدر دوست داشتم

یک نفر از من می پرسید چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟

چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟

اما افسوس که هیچ کس نبود ...

همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره ...

آری با تو هستم!

با تویی که از کنارم گذشتی و حتی

یک بار هم نپرسیدی چرا چشمهایم همیشه بارانیست....


نوشته شده در شنبه 92/2/7ساعت 10:21 عصر توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

 

نگاهی شیشه ای دارم، به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت معنای «نشکن»! را نمی فهمد

 

هزاران بار دیگر هم بگویی «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

 

من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد

 

چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد
 
دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد

 

برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی فهمد، کسی من را نمی فهمد


 

                                                                   "نجمه زارع"


نوشته شده در شنبه 92/2/7ساعت 12:25 صبح توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود


از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت

قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است.

                                                   "فریدون مشیری"

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/2/5ساعت 11:56 عصر توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



نگاهی مانده در گلدان خالی
کنار آرزوهای خیالی
سکوتی یخ زده در جان دیوار
بهاری گمشده در خواب قالی
میان آینه، دلتنگ بودم
نگاهی ساده و بی‌رنگ بودم
گرفته، ساکت و غمگین و خاموش
شبیه تکه‌ای از سنگ بودم
کسی در من سکوتم را ورق زد
کسی آهوی قلبم را صدا زد
کسی آمد به شهر خواب‌هایم
مرا از آن ور دنیا صدا زد
و من آهنگ پایش را شنیدم
و من موج صدایش را شنیدم
و من از چشم‌های ساکت او
هیاهوی نگاهش را شنیدم
صدایی مهربان نام مرا گفت
ندایی گفت برخیزم دوباره
و من جاری شدم تا دست‌هایش
و من برخاستم با یک اشاره
کنار آرزوهایم قدم زد
مرا با خود به قلب قصه‌‌ها برد
مرا از سایه‌های شب جدا کرد
ما تا برکه نور و صدا برد
و من پرواز کردم در نگاهش
کتاب چشم او را دوره کردم
میان آن نگاه آسمانی
دوباره سبز شد چشمان زردم

 


نوشته شده در دوشنبه 92/2/2ساعت 2:53 صبح توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



هیـچ وقـت بـرنـگرد...

میـدانـی؟

وقـتی قبـل از بـرگشتـن فعـل رفتـنی در کـار باشـد،

محـبت خـراب می شـود ،

محـبت ویـران می شـود ،

محـبت هیـچ می شـود ،

بـاور کن یـا بـرو یـا بـمان ...

امـا اگـر رفتـی، هیـچ وقـت بـرنـگرد ...

هیـچ وقـت .........

 بـه زخـم هـایم مـی نـگری ؟

درد نـدارد

دیـگر روزی کـه رفـتی

مـرگ تـمام دردهـایم را بـا خـودش بـرد

مـرده ها درد نـمی کـشند ...!

از تـو خـواهشـی دارم بـرنـگرد

دیـگر زنـده ام نـکن !...

 


نوشته شده در دوشنبه 92/2/2ساعت 2:36 صبح توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



بـه جـایی بـرسی کـه دیـگه

نـه هیـچ اومـدنی آرومـت کنـه ،

نـه هیـچ رفتـنی نابـودت....

 


نوشته شده در دوشنبه 92/2/2ساعت 2:34 صبح توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



<      1   2   3   4   5   >>   >


Design By : ParsSkin.Com


.