سفارش تبلیغ
صبا ویژن








به یاد او

روزگاری بیدی را شکستند به نامردی تبر به ریشه اش بستند

ولی افسوس همانهایی شکستند که روزی زیر سایه اش می نشستند.

 

یادم نیست...

اسم من چیست؟
 

خدایا چه کنم یادم نیست.

من که همسایه ی نزدیک شقایق بودم.

پا شدم آمدم اینجا چه کنم ؟ یادم نیست.

من چرا از تو بریدم و چرا برگشتم.

و بنا شد که دلم را چه کنم یادم نیست.

 

هم بغض دریا....

برو ای خوب من ، هم بغض دریا شو ، خداحافظ !

برو با بی کسی هایت هم آوا شو ، خداحافظ !

تو را با من نمی خواهم که « ما » معنا کنم دیگر …

برو با یک « من» دیگر بمان « ما » شو ، خداحافظ !

 

غصه.....

بـزرگ که میشــــوی ؛

غصـه هایت زودتـر از خـودت قـد می کشــند ، درد هـایت نــیز !

 غــافل از آنکه لبخــندهـایت را ،

در آلبــوم کـودکــی ات جــا گــذاشتــی...

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/2/25ساعت 11:23 عصر توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



چقدر دوست داشتم

یک نفر از من می پرسید چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟

چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟

اما افسوس که هیچ کس نبود ...

همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره ...

آری با تو هستم!

با تویی که از کنارم گذشتی و حتی

یک بار هم نپرسیدی چرا چشمهایم همیشه بارانیست....


نوشته شده در شنبه 92/2/7ساعت 10:21 عصر توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

 

نگاهی شیشه ای دارم، به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت معنای «نشکن»! را نمی فهمد

 

هزاران بار دیگر هم بگویی «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

 

من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد

 

چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد
 
دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد

 

برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی فهمد، کسی من را نمی فهمد


 

                                                                   "نجمه زارع"


نوشته شده در شنبه 92/2/7ساعت 12:25 صبح توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود


از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت

قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است.

                                                   "فریدون مشیری"

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/2/5ساعت 11:56 عصر توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



نگاهی مانده در گلدان خالی
کنار آرزوهای خیالی
سکوتی یخ زده در جان دیوار
بهاری گمشده در خواب قالی
میان آینه، دلتنگ بودم
نگاهی ساده و بی‌رنگ بودم
گرفته، ساکت و غمگین و خاموش
شبیه تکه‌ای از سنگ بودم
کسی در من سکوتم را ورق زد
کسی آهوی قلبم را صدا زد
کسی آمد به شهر خواب‌هایم
مرا از آن ور دنیا صدا زد
و من آهنگ پایش را شنیدم
و من موج صدایش را شنیدم
و من از چشم‌های ساکت او
هیاهوی نگاهش را شنیدم
صدایی مهربان نام مرا گفت
ندایی گفت برخیزم دوباره
و من جاری شدم تا دست‌هایش
و من برخاستم با یک اشاره
کنار آرزوهایم قدم زد
مرا با خود به قلب قصه‌‌ها برد
مرا از سایه‌های شب جدا کرد
ما تا برکه نور و صدا برد
و من پرواز کردم در نگاهش
کتاب چشم او را دوره کردم
میان آن نگاه آسمانی
دوباره سبز شد چشمان زردم

 


نوشته شده در دوشنبه 92/2/2ساعت 2:53 صبح توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



هیـچ وقـت بـرنـگرد...

میـدانـی؟

وقـتی قبـل از بـرگشتـن فعـل رفتـنی در کـار باشـد،

محـبت خـراب می شـود ،

محـبت ویـران می شـود ،

محـبت هیـچ می شـود ،

بـاور کن یـا بـرو یـا بـمان ...

امـا اگـر رفتـی، هیـچ وقـت بـرنـگرد ...

هیـچ وقـت .........

 بـه زخـم هـایم مـی نـگری ؟

درد نـدارد

دیـگر روزی کـه رفـتی

مـرگ تـمام دردهـایم را بـا خـودش بـرد

مـرده ها درد نـمی کـشند ...!

از تـو خـواهشـی دارم بـرنـگرد

دیـگر زنـده ام نـکن !...

 


نوشته شده در دوشنبه 92/2/2ساعت 2:36 صبح توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



بـه جـایی بـرسی کـه دیـگه

نـه هیـچ اومـدنی آرومـت کنـه ،

نـه هیـچ رفتـنی نابـودت....

 


نوشته شده در دوشنبه 92/2/2ساعت 2:34 صبح توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



بعد از مرگم مرا در دورترین غروب خاطراتت هم نخواهی دید...

منی را که هر نفس با یادت اندیشیدم

 و هر لحظه بی آنکه تو بدانی

 برایت آرزوی بهترین ها را کردم...

بعد از مرگم نامم را در ذهنت تداعی نخواهی کرد..

.نامی که برایت بیگانه بود اما در کنارت بود...

.بی آنکه خود خواهان آن باشی...

بعد از مرگم چشمانم را روی کاغذ نخواهی کشید...

چشمانی که همواره به خاطر غم ها و شادی هایت بارانی بود و می درخشید

 هنگام دیدن چشمانت....

بعد از مرگم گرمای دستانم را  حس نخواهی کرد..

.دستانی که روز وشب رو به آسمان برای لبخندت دعا می کردند...

بعد از مرگم صدایم را نخواهی شنید....

صدایی که گرچه از غم پر بود اما شنیده می شد

 تا بگوید

:"دوستت دارم"

بعد از مرگم خوابم را نخواهی دید....

خوابی که شاید دیدنش برای من آرزویم بود

و امید چشم بر هم گذاشتنم....

بعد از مرگم رد پایم را پیدا نخواهی کرد...

رد پایی که همواره سکوت شب را می شکست

تا مطمئن شود تو در آرامش خواهی بود....

بعد از مرگم باغچه ی گل های رزم را نخواهی دید...

.باغچه ی گل رزی که هر روز مزین کننده ی گلدان اتاقت بود...

بعد از مرگم نامه های ناتمامم را نخواهی خواند...

.نامه هایی که سراسر شوق از تو نوشتن بود...

بعد از مرگم تو حتی قبرم را نخواهی شناخت...

.تویی که حتی روی قبرم از تو نوشتم...

.نوشتم:"دوستت دارم"

و

 نوشتم:"تو نیز دوستم بدار"

بعد از مرگم تو در بی خبری خواهی بود....

روزی به خاک بر می گردم

 سال هاست مرده ام و فراموش شده ام...

روزی که ره گذری غریبه

 گردنبندی روی زمین پیدا خواهد کرد که نام تو روی آن حک شده است...

ناگزیر گردنبند را خاک خواهد کرد...

قبر را روی آن قرار خواهد داد...

روی تپه ای که دور از شهر است

 و تو حتی در خیالت هم آن تپه را تصور نخواهی کرد...

آن روز هوا بارانی ست و من می ترسم

 که مبادا تو در جایی باشی که خیس شوی و چتری در دستانت نباشد...

.من که به باران و خیس شدن از آن عادت کرده ام... .

به راستی بعد از مرگم فراموش خواهم شد...

بعد از مرگم  چه کسی

فانوس به دست بر سر قبرم برایم فاتحه می خواند؟


بعد از مرگم چه کسی

با اشک چشمانش غبار بر قبرم را می شوید؟

بعد از مرگم چه کسی

گیتار به دست آوازه رفتنم را می خواند؟

بعد از مرگم چه کسی

برای نبودنم بی تاب و نا آرام میشود؟

بعد از مرگم چه کسی

به یاده سوختن دلم لحظه ای یاد می کند مرا؟

بعد از مرگم چه کسی … ؟!

 


نوشته شده در دوشنبه 92/2/2ساعت 2:17 صبح توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



خوب میدانم که یک روز.....


 

یکی از همان روزهایی که خیلی هم دور است..!.


 

مجبورم ببوسم و بگذارم کنار......

 

تمام چیزهایی را که نداشتیم


 

دستهایت را،


 

عاشقی ات را....


 

همه را!.....


زندگی به من آموخت عادت احمقانه ایست..


 

چسبیدن به چیزهایی که مال تو نیستند...


 

امروز همون روز بود که مجبور شدم بذارمت کنار


 

ودوباره من تنها شدم تنهای تنها.....اونروز خیلی نزدیک بود


نوشته شده در دوشنبه 92/2/2ساعت 2:8 صبح توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



گاه برای ساختن باید ویران کرد ،

گاه برای داشتن باید گذشت

و گاه در اوج تمنا باید نخواست . . .

 

 

نه اینکه زانو زده باشم ..نه..... فقط دلتنگی سنگین است!همین!


نوشته شده در دوشنبه 92/2/2ساعت 2:2 صبح توسط سمیرا مقدم نظرات ( ) |



   1   2      >


Design By : ParsSkin.Com


.